محل تبلیغات شما

حرفــــــ های تنــــــهایی



- دون گویی لیرمو بر مبنای مطالعاتش چنین نتیجه گیری میکند که حواس پنجگانه مخل درک حقیقتند یا آن را مثله میکنند، و اگر می توانستیم خود را از آنها برهانیم جهان را چنان که هست می دیدیم، بی پایان و بی زمان.

"جاودانگان"

 

گویی هر نگاه به دریا ، اولین نگاه است

 

- آن را یوتوپیا می خواند، کلمه ای یونانی به معانی نیست در جهان

- در مدرسه های ما به ما شک و هنر فراموش کردن می آموزند- از همه بالاتر، فراموش کردن آنچه که شخصی و محلی است. ما در زمانی زندگی می کنیم که تداوم دارد، اما خود را تربیت می کنیم تا در ابدیت زندگی کنیم.

- هیچکس نمی تواند دو هزار کتاب بخواند. در طی چهار قرنی که زندگی کرده ام بیش از پانزده کتاب نخوانده ام. از آن گذشته، باز خواندن اهمیت دارد نه خواندن. چاپ- که امروزه منسوخ شده است زیرا گرایش به تکثیر متون گیج کننده شده بود- یکی از بدترین اختراعات رذیلانه انسان بود.

- این چیزها خوانده میشود تا فراموش شود، زیرا تنها چند ساعت بعد، چیزهای بی اهمیت دیگر آنها را تحت الشعاع قرار می داد، از میان همه، منصب تمدار بی شک اجتماعی ترین مناصب بوده. یک سفیر کبیر یا وزیر کابینه نوعی مفلوج بود که می بایست با خودروهای دراز پر سر و صدا، محصور با موتورسیکلت سواران و اسکورت نظامی ، به این طرف و آن طرف برده شود و عکاسان مشتاق در انتظار او باشند. مادرم می گفت گویی پاهایشان بریده شده است. عکس ها و کلام چاپ شده برایشان واقعی تر از آن چیزی بود که نماینده آن بودند. تنها آنچه چاپ میشد واقعیت داشت. در گذشته مردم ساده لوح بودند ، باور می کردند که کالایی معین خوب است زیرا سازندگان آن چنین ادعا می کردند و این ادعا را به کرات و مرات تکرار می کردند. سرقت هم رواج داشت، هرچند همه می دانستند که مالکیت پول شادی بیشتر یا آرامش خاطر نمی آورد.

- برخی از مردم فکر میکنند انسان ابزار خدا برای خودآگاهی جهانی است، اما هیچکس به اطمینان نمی داند که آیا چینی خدایی وجود دارد یا نه.!

- هنگامی که فرد به صدسالگی برسد، دیگر نیاز به عشق یا دوستی ندارد. حوادث شوم و مرگ خود ناخواسته تهدیدی برای او نیست. به یکی از هنرهای فلسفه یا ریاضیات می پردازد یا با خود شطرنج بازی می کند. وقتی که بخواهد خود را می کشد. انسان صاحب اختیار زندگی خویش است و همچنین صاحب اختیار مرگ خویش.

- در اتاق کارم تابلویی دارم که هزاران سال دیگر کسی با موادی که اکنون در سرتاسر کره ارض پراکنده است، آن را خواهد کشید.

"مدینه فاضله مردی خسته"

 

- در عمل، انسان آنچه را که میتواند میکند است نه آنچه را که می خواهد.

- اگر کسی آرزو کند که خوراکش انحصاراً از ماهاگونی باشد، شعر قادر به بیان آن نیست. اما اگر مردی دوست بدارد و در عوض دوستش نداشته باشند، آن وقت شعر قادر است چنین موقعیتی را دقیقاً بیان کند چون همگانی است . و از آن جهت است که شعر اهمیت دارد، چون بیان کننده حقایق ابدی است، حقایقی که نه تنها با تجربه شاعر ارتباط دارد ، بلکه با تجربه عاطفی خواننده هم مربوط است.

- . تو فکر میکنی که من آنقدر غنی هستم که چیزی را از دست بدهم؟ من همیشه به همان چیزها می اندیشم، من نمیتوانم چیزی را گم کنم.

- چسترتون: حاصل عمرم همه این است که دریافته ام حق با دیگران است.


- از این شواهد بر می آید که دیوار در مکان و آتش در زمان سدهایی جاودانه در برابر پیشروی مرگ بوده اند. باروخ اسپینوزا نوشته است که همه چیزها می خواهند در هستی خود دوام آورند.

- شاید دیوار در حکم دعوت به مبارزه بود و شی هوانگ تی با خود اندیشیده است: مردم گذشته را دوست دارند و من با این دوستی بر نمی آیم و دژخیمان من با آن بر نمی آیند، اما روزی کسی خواهد آمد که همانند من حس کند و آن کس دیوار مرا نابود خواهد کرد همچنانکه من کتاب ها را نابود کردم و آن کس یاد مرا محو خواهد کرد و سایه من و آئینه من خواهد شد ، و خود این را نخواهد دانست.

- شاید شی هوانگ تی از آن به گرد امپراطوری دیوار کشید که امپراطوری را ناپایدار می دانست و از آن کتاب ها را نابود کرد که آنها کتاب های مقدس بودند، یعنی به عبارت دیگر کتاب هایی بودند که چیزی را تعلیم می دادند که سراسر آفاق یا شعور هر انسان تعلیم می دهد.

- موسیقی، حالات وجد، اساطیر، چهره های شکسته از زمان، بعضی از شفق ها و بعضی از جاها، می خواهند چیزی به ما بگویند یا چیزی به ما گفته اند، که هرگز نمی بایست آن را فراموش کرده باشیم، یا در شرف آنند که چیزی به ما بگویند. این حالت قریب الوقوع کشفی که هرگز رخ نخواهد نمود شاید همان رمز زیبایی و هنر باشد.

"دیوار چین و کتاب ها "

 

- جایی بر صفحه زمین مردی هست که این نور از او ساتع می شود، جایی بر صفحه زمین مردی هست که با این نور برابر است. »

- یهودی سیاهپوستی از اهالی کوچین می گوید که المعتصم پوستی تیره دارد، مردی مسیحی او را توصیف می کند که بر بلندی ایستاده و بازوان خود را گشوده است، لامای سرخچوستی او را نشسته به یاد می آورد: چون پیکره ای که از کره گاو پرداختم و در صومعه تاچیلهونپو پرستش کردم.» . این جملات ظاهراً اشاره به خدایی واحد دارند که رضا می دهد به شکل انواع بشر درآید.

- روح یکی از اجداد یا مخدومین ممکن است ، برای تسلی یا تعلیم، با روح کسی که دچار شوربختی شده است در آمیزد. ایبور نامی است که به این نوع از تناسخ داده شده است.

- اصل هویت را تا مرتبه الهی بسط میدهد: همه چیز در افلاک مشهود در همه جاست. هر یک از چیزها همه چیزهای دیگر است. خورشید همه ستارگان است و هر ستاره دیگر ستارگان و خورشید است.» 

"تقرب به درگاه المعتصم"

 

- حل معما همیشه کم اثر تر از خود معماست. در معما چیزی ما بعد طبیعی و حتی الهی وجود دارد، حال آنکه در حل آن همیشه شایبه تردستی هست.

- آری، او بی همه چیزی بود که پیش از آنکه در مرگ به هیچ بدل شود، خواست که روزی به او به چشم شاهی بنگرند یا او را به جای شاهی بگیرند.

"ابن حقان بخاری و مرگ او در هزار توی خود"

 

- من ثابت کرده ام که بی تردید در انفاق چیزی نیست که برای روح ضروری باشد ، و برای رسیدن به رستگاری ایمان تنها کافی است. » با اطمینان بسیار سخن می گفت و هیچ ظن نبرده بود که مرده است و اکنون در آسمان ها منزل دارد. فرشتگان چون این گفتار او شنیدند، او را ترک کردند.

- یکی از اطاق ها در عقب خانه پر از مردمانی بود که او را می پرستیدند و تکرار می کردند که هیچگاه هیچ فقیهی به دانایی او نبوده است. از این ستایش ها خوشنود شد، اما از آنچا که بعضی از این زائرین بی چهره بودند و بعضی دیگر مرده به نظر می رسیدند ، سرانجام از آنها متنفر شد و اعتماد از آنان برداشت. در این لحظه بود که مصمم شد چیزی در باب انفاق بنویسد. تنها اشکالش این بود که آنچه را که امروز می نوشت فردا نمی توانست دید. این از آن رو بود که این صفحات را بدون اعتقاد نوشته بود.

"ماجرای مرگ یک فقیه"

 

- و ما پرده از پیش چشم تو برداشتیم. امروز نگاه تو نافذ است . سوره ق آیه 22

-  حمد و ثنا کسی را باد که همیشه می پاید و مفاتیج بخشش بیکران و مجازات بی پایان در ید قدرت اوست.

- انسان نبودن، تجسم رویاهای مرد دیگری بودن چه خواری و خفتی است، چه دیوانگی است! هر پدری دوست دارد فرزندی را که به وجود آورده ( یا اجازه داده به وجود آید) شادمان و از بسامانی دور ببیند. طبیعی بود که پیر جادوگر از آینده فرزندش بیمناک باشد، فرزنید که تک تک اعضا و اجزا بدن او را در هزار و یکشب مرموز اندیشیده بود.

"ویرانه های مدور"

 

- شاید از آنجا که این آخرین حالت در حقیقت اولین حالت آن چهره بود. او را خشک و سرد در میان گل ها ترک کردم، تکبر و بی اعتنایی او را مرگ تکمیل کرده بود.

- پیش خود فکر کردم هر سکه در دنیا مظهری است از آن سکه های پرآوازه که در تاریخ و افسانه می درخشد.

- جبریون منکر وجود عمل منحصر محتمل در جهان اند، یعنی عملی که بتواند اتفاق بیفتد یا نیفتد، سکه مظهر آزادی انسان است.

- به خاطر زندگی ساده و بی پیرایه او، کسانی هستند که فرشته اش می پندارند، اما این مبالغه ای پر اغماض است، چون هیچ انسانی نیست که از گناه بری باشد.

- تنیسون زمانی می گفت که اگر بتوانیم تنها یک گل را درک کنیم، می توانیم بدانیم چه هستیم و جهان چیست. شاید مقصودش آن بود که هر حقیقتی، هرچند بی اهمیت باشد، نمی تواند به تاریخ جهانی و سلسله بی پایان و پیوسته علت و معلول ها بستگی نداشته باشد. شاید مقصودش آن بوده است که دنیای مشهود در هر پدیده ای آشکاراست، درست همانطور که بر طبق گفته شوپنهاور، اراده در هر شیئی آشکار است. عارفان یهودی معتقدند که انسان جهانی است به معیار کوچک، آینه ای تمثیلی از دنیا .

- بنا بر تعالیم ایده آلیست ها، کلمات زندگی کردن» و خواب دیدن » سخت با هم مترادفند.

- در قطعه ای از اسرار نامه می گوید: ظاهر سایه گل سرخ است، و کشف محجوب. من آن گفته را با این روایت پیوند میدهم: صوفیان، برای فنا فی الله نام های خود، یا نود و نه نام الهی را، آنقدر تکرار می کنند تا بی معنی شود. سخت مایلم از آن را روم. شاید سرانجام با تفکر پیوسته و مداوم به ظاهر بتوانم آن را بفرسایم. شاید در پس سکه بتوانم خدا را بیابم.

"ظاهر"

 

-سوال مبرمی که هیچکس از خود نپرسیده:

چرا مرد می خواهد که زنی دوستش بدارد؟

.

دستان تو زبان تو شاهدانی منافقند.

خدا مرکز فرار حلقه است،

نه عزت می نهد و نه خوار می دارد، کاری بهتر میکند: فراموش می کند.

ای که به ناحق به رسوایی شهره ای، چرا نباید دوستت بدارند؟

در ظلمت غیر، ظلمت خویش را می جوییم،

در آئینه غیر، آئینه مقدر خود را.

-سکه آهنین

 

- با غروری غمناک فکر کردم که دنیا شاید تغییر کند اما من تغییر نمی کنم.

- "الف" تنها جایی در جهان است که شامل همه جاهایی است که از هر زاویه ای دیده می شوند، هر کدام مجزا از آن دیگری، بدون آنکه قاطی شوند و در هم روند

- گاه اطلاع کامل از واقعیتی انسان را به یکباره به دیدن چیزهایی قادر می سازد که در گذشته به آنها ظن نبرده است و اکنون آن واقعیت را مسجل می سازند.

- تمام السنه دسته ای از نشانه های هستند که استعمال آنها توسط کسانی که آنها را صحبت می کنند مسبوق به گذشته ای مشترک است. آنوقت من چگونه می توانم الف» لایتناهی را که ذهن دست و پازن من به زحمت می تواند در برگیرد به زبان کلمات برگردانم؟ عارفان، در برابر چنین بغرنجی، به سمبول ها روی می آورند: یک ایرانی برای نشان دادن خدا از مرغی سخن می گوید که همه مرغان است، آلانس دواینسولیس از کره ای سخن میدارد که مرکز آن همه جاست و محیطش هیچ جا نیست. حزقیال از فرشته ای چهار چهره گفتگو می کند که در آن واحد به جانب شرق، غرب، شمال و جنوب در حرکت است.

- . گردش خون تیره خودم را دیدم، مجامعت عشق را و مفارقت مرگ را، الف را از هر نقطه و زاویه ای دیدم، و در الف زمین را دیدم و در زمین الف را، صورت خودم را دیدم و امعا و احشا خودم را، صورت تو را دیدم، و احساس گیجی کردم و گریستم، زیرا چشمان من آن شی مرموز و فرضی را دیده بودند که نامش به گوش همه مردمان آشناست، اما هیچ یک بر آن نظر نیفکنده اند- عالم تصور ناپذیر را.

- . در خیابان، در قطار زیرزمینی، چهره هر یک از مردم به نظرم آشنا می آمد. از آن می ترسیدم که دیگر هیچ چیزی در جهان نباشد که مرا به تعجب اندازد، از آن می ترسیدم که دیگر هیچگاه از آنچه دیده بودم آزاد نشوم. خوشبختانه پس از چند شب بیخوابی ، یکبار دیگر نسیان از من دیدار کرد.

- همچنین گفته می شود که الف شکل انسانی را می گیرد که هم به آسمان و هم به زمین اشاره می کند تا نشان دهد که دنیای زیرین ، نقشه و آیینه دینای زبرین است.

"الف"

 

- می دانم که آنجا پنهان در میان سایه ها

آن دیگری کمین کرده است، که وظیفه اش به پایان رساندن انزوایی است که این دوزخ را می تند و می بافد،

خون مرا طلبیدن است، و بر سفره مرگ من پروار شدن.

ما یکدیگر را می جوییم.

آه چه می شد اگر این آخرین روز تضادهای ما بود!

- هزار تو

 

- او همچنین می دانست هر شباهتی، هر چقدر هم با مهارت ایجاد شده باشد، فقط موجد عدم شباهت های اجتناب ناپذیر دیگری می شود.

- تقدیر : نامی که ما به سلسله لاینقطع و ابدی هزاران علت و معلول در هم تنیده می دهیم.

"تام کاسترو شیاد نامتصور"

 

- اسپینوزا احساس کرد آنان مثل بچه ها هستند که برایشان تکرار دلپذیرتر از تازگی و تنوع است.

"انجیل به روایت مرقس"

 

- آنکه با کودکی بازی میکند با چیزی بازی میکند نزدیک و مرموز،

یکبار خواستم با بچه هایم بازی کنم، با ترس و مهربانی در میانشان ایستادم.

سکه ای را که هیچ گاه دوبار یکسان نیست.

امید و ترس را شناختم، صورت های توامان آینده ای نامعلوم را.

.

نوشتن این کلمات را به مردی عامی وا گذاشته ام.

و هیچگاه آن کلماتی نخواهند شد که میخواهم بگویم بلکه تنها سایه ای از آنها خواهد شد.

"یوحنا"


- ما همه سایه های یک رویا هستیم 

 

-فکر کردم که در میان این کثافت ها و علف هرزه ها خودم هم علف هرزه ای بیش نیستم. از این خاک جز ما چه میتوانست عمل بیاید؟ یک دنیا لاف و گزاف و دل و جرات و هیچ.

 

-"آدم فقط باید زنده باشد تا بمیرد" "یک مرد و این همه غرور،. حالا فقط برای مگس جمع کردن خوب است."

 

- هم خاطره و هم فراموشی می توانند مخترع وقایعی تازه باشند.



- ریشه های نفرت، چون ریشه های دیگر شهوات، مرموز است.

 

- شاید زندگی محقر و یکنواخت آن دو جز نفرتشان چیزی برایشان به باور نیاورده بود، و از این جهت بود که آن را عزیز می داشتند و می پروردند.

 

- بیشتر از روی ملال تا عشق به او دل بست.

 

- چون مردی که در ابتدای کارزار زخم بر ندارد، خود را زخم ناپذیر می پندارد.!

 

- عادت داشت برای تسکین محکوم به شانه اش بزند و بگوید: شجاعت داشته باش رفیق، زن ها وقت زاییدن از این بدترش را تحمل می کنند.

 

- مرگ زندگی است که زیسته شده،. زندگی مرگی است که فرا می سد.

 

-خرابخانه مرگ ما، نه زندگانی ای که در راه است،

من همه یاوه های تو را شنیده ام و هیچ یک را باور ندارم،

اصرار تو در فاجعه کافی است که تمام زیستن ما را استواری بخشد،

و یک گل سرخ با جمالش از همه شگفتی های تو در می گذرد.

 

-گل های ما جاودانه از مردگان نگهبانی می کنند.

چون همه ما به شیوه ای غیر قابل فهم میدانیم که حضور ظریف و خواب آلوده آنان تمام چیزی است که می توانیم به مردگان تقدیم کنیم تا در مردن همراه داشته باشند .، بدون آنکه از غرور زنده بودنمان یا بیشتر از مردگان به نظر رسیدنمان، آنها را رنجانده باشیم.

 

-آنان که رومه های صبح را می خوانند از محیط پیرامون خویش می گریزند یا برای روزی که در پیش دارند توشه ای از حرفهای پیش پا افتاده بر میگیرند.

 

- زمان برای کودکان، چنان که همگان می دانند، آهسته می گذرد.

 

- همیشه تصور کرده بودم که جنگ طوفانی از آهن و پولاد است، اما اکنون می دیدم که می توانم آن را کم و بیش دنبال کنم چنان که گویی یک دست بازی شطرنج است.

 

- حالا می دانم که بیشتر از ارتکاب جرم، از این پشیمان بود که کاری بی معنی کرده است.

 

- من همیشه احساس می کردم که نگهبان رازی بودن لذت بخش تر از افشا کردن آن است.

 

- چاقوها، چاقوها و نه مردان که آلت دست آنها بودند، می دانستند چطور بجنگند. اشیا بیشتر از مردم دوام می آورند

 

-پدر مرحومتان یک بار به من گفت که نمی توان زمان را با روزها شماره کرد، بدان سان که پول را با دلار و سنت شماره می کنند، زیرا دلارها همه مثل هم هستند، حال آنکه هر روز و حتی هر ساعت، با روز و ساعت دیگر تفاوت دارد.

 

-  او مردی بود که می دانست مردان همه برای دانستن چه چیزی می آیند، مردی که مزه مرگ را چشید و پس از آن مبدل به یک قداره شد، و اکنون خاطره یک قداره است، و فردا نسیان خواهد بود، نسیانی که در انتظار همه ماست.

 

- اظهار کرد که جنگ، مثل زن، آزمون خوبی است برای مردان است و هیچکس نمیداند واقعاً کیست تا روزی که زیر آتش گلوله قرار بگیرد. ممکن است مردی خود را ترسو بداند و عملاً شجاع باشد.

 

- بی جهت خود را راضی کردن که مردی که از ترس خویش می گریزد به مراتب مرموزتر و جالب تر از کسی است که فقط شجاعت دارد.

 

- خداوند، قادر به تغیر گذشته نیست ولی می تواند بر تصوراتی که از آن می رود تاثیر بگذارد. این در قدرت خداست که از چیزی که زمانی بوده چیزی که هرگز نبوده است بسازد.

 

- یاد زنی که سی سال پیش او را ترک کرد، و اکنون می تواند بی رنج به یادش آرد،

مردی که میداند زمان حال هم آینده است و هم فراموشی،

مردی که خیانت کرده و به او خیانت شده است،

که ممکن است به ناگهان، هنگام عبور از خیابان، شادی مرموزی به او دست بدهد که نه از جانب امید، بلکه از معصومیتی کهن، از ریشه خود یا از سوی خدائی همه جا گیر می آید.

 

-در آن محله خشن ، هیچ مردی هیچگاه برای دیگران، یا برای خودش فاش نمی کرد که یک زن برای او اهمیت چندانی دارد، مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل می کند و به تملک در می آید، ولی آن دو عاشق شده بودند و این برای آنان نوعی تحقیر بود.


- .اون و امروز کشتم. بذار با همه خوبیاش اینجا بمونه و دیگه بیشتر از این بهمون صدمه نزنه.
- در حالیکه تقریباً اشک می ریختند، یکدیگر را در آغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یکدیگر نزدیک کرده بود، و این رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود و نیاز مشترک فراموش کردن او .

 

-اما من در او چیزی جز سربازی که جنگ هایش را در دیگر کشورها کرده و اکنون مجسمه برنزی است و نامش را به یک میدان داده است، نیافتم.

 

- ما همه بعد از مدتی به همان نظری که دیگران نسبت به ما دارند معتقد می شویم . وقتی دیدم مردم از من متنفرند من هم از خودم بدم آمد.

 

- دوستی همچون عشق و دیگر جنبه های این اغتشاشی که زندگی می نامیم خود راز بزرگی است. گاه احساس می کنم که تنها چیزی که رمز و رازی ندارد شادی است، چون هدف شادی در خود آن نهفته است.

 

- تا روزی که کوچکترین نشانه ای از پشیمانی باقی بماند، جرم هم باقی خواهد ماند.

 

- کور ترین احساسات یعنی میهن پرستی.

 

- تنها هدف های بر باد رفته می تواند علاقه یه مرد واقعی را بر انگیزد.

 

- عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسان ها مرتکب آن شده اند. به همین دلیل بی عدالتی نیست اگر یک نافرمانی در بهشت تمام انسان ها را آلوده می کند، و به همین دلیل بی عدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یک تنه برای بازخرید آن کفایت می کند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت: من دیگرانم، هر انسانی همه انسان هاست .

 

- من مردی را لو داده ام که از من مواظبت می کرد، من وین سنت مونم. اکنون تحقیرم کن!.

 

- روانه قصری شدند عظیم که بر سر درش نوشته بود: من از آن هیچکس نیستم و از آن همگانم. پیش از آنکه وارد شوید در اینجا بوده اید و پس از آنکه خارج شوید در اینجا خواهید بود.

 

- یکی از عوارض تردید ناپذیر پیری این حقیقت است که چیزهای تازه، شاید بدان سبب که اصولاً حاوی هیچ چیز تازه ای نیستند و در واقع چیزی جز نسخه بدل های محجوبانه نیستند، نه توجهم را بر می انگیزد و نه خاطرم را مشوش می کند.

 

- گذشته سالیان خود ذاتی ما را تغییر نمیدهد، البته اگر کسی خود ذاتی داشته باشد.

 

- رومه نویسان برای فراموشی می نویسند حال آنکه او میخواست برای زمان و خاطره بنویسد.

 

- کجایید ای شب ها، ای تاریکی گرم و مشترک، ای عشقی که چون رودی پنهانی در سایه ها جریان داری، ای لحظه جذبه که در تو هرکسی هم خود است و هم او، کجایی ای پاکی و معصومیت آن جذبه، ای هماغوشی که در تو خود را گم می کردیم چنانکه خود را در رویا گم می کنیم، کجایی ای نخستین پرتو سپیده دم آنگاه که من او را تماشا می کردم.

 

- به عنوان یک مرد خیلی ترسو و بزدلم، برای اجتناب از دلشوره انتظار نامه ها، نشانی از خود را برای او نگذاشتم .

 

- عارفان، به یک گل سرخ، به یک بوسه، به مرغی که همه مرغان است، به خورشیدی که تمام ستارگان و خورشید است ، به کوزه ای شراب، به یک باغ و یا به عمل جنسی پناه می برند.

 

- شاعر ( که از این همه شگفتی که دیگران را به اعجاب آورده بود بر کنار می نمود) در پای برج ماقبل آخر، سروده کوتاه خود را که امروزه ما بی هیچ تردید با نام او پیوسته می داریم، و چنانکه اصلح مورخان تاکید می کنند، برای او مرگ و جاودانگی آورده، قرائت کرد. متن شعر مفقود شده است، کسانی برآنند که این شعر فقط از یک مصراع تشکیل می شده است، و آن دیگران معتقدند فقط از یک کلمه- آنچه مسلم و در عین حال باور نکردنی است اینست که تمامی قصر عظیم، با دقیق ترین جزئیات آن، با تمام چینی های منقش و هر نقش، بر روی هر چینی و سایه روشن هر فلق و شفق، و هر لحظه شاد یا غمبار در حیاط سلسله های جلیل قانیان، خدایان و اژدهایانی از گذشته ای نامعلوم در آن قصر سکنی گرفته بودند، در آن شعر مضمر بود. . همه ساکت بودند بجز امپراطور که فریاد برداشت: تو قصر مرا از من یدی! و تیغه شمشیر جلاد شاعر را دو نیم کرد.

- دیگران داستان دیگری نقل می کنند. می گویند هیچ دو چیز مشابهی در جهان نمی گنجد، و می گویند به محض آنکه شاعر شعرش را قرائت کرد قصر ناپدید شد، گویی ویران شد و با آخرین هجای شعر آخرین نشانه های آن هم محو گردید.

 

- در رباعیات می خوانیم که تاریخ جهان چیزی جز اندیشه و اراده خدا نیست که عینیت می یابد و خدا در آن می نگرد، این شیوه تفکر ( که نام فنی آن وحدت وجود است ) به ما اجازه می دهد این اعتقاد را داشته باشیم که احتمالاً فیتر جرالد شاعر ایرانی را باز آفریده است، زیرا هر دو در جوهر، خدا بودند یا صورتهایی موقتی از خدا .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها