محل تبلیغات شما

- ما همه سایه های یک رویا هستیم 

 

-فکر کردم که در میان این کثافت ها و علف هرزه ها خودم هم علف هرزه ای بیش نیستم. از این خاک جز ما چه میتوانست عمل بیاید؟ یک دنیا لاف و گزاف و دل و جرات و هیچ.

 

-"آدم فقط باید زنده باشد تا بمیرد" "یک مرد و این همه غرور،. حالا فقط برای مگس جمع کردن خوب است."

 

- هم خاطره و هم فراموشی می توانند مخترع وقایعی تازه باشند.



- ریشه های نفرت، چون ریشه های دیگر شهوات، مرموز است.

 

- شاید زندگی محقر و یکنواخت آن دو جز نفرتشان چیزی برایشان به باور نیاورده بود، و از این جهت بود که آن را عزیز می داشتند و می پروردند.

 

- بیشتر از روی ملال تا عشق به او دل بست.

 

- چون مردی که در ابتدای کارزار زخم بر ندارد، خود را زخم ناپذیر می پندارد.!

 

- عادت داشت برای تسکین محکوم به شانه اش بزند و بگوید: شجاعت داشته باش رفیق، زن ها وقت زاییدن از این بدترش را تحمل می کنند.

 

- مرگ زندگی است که زیسته شده،. زندگی مرگی است که فرا می سد.

 

-خرابخانه مرگ ما، نه زندگانی ای که در راه است،

من همه یاوه های تو را شنیده ام و هیچ یک را باور ندارم،

اصرار تو در فاجعه کافی است که تمام زیستن ما را استواری بخشد،

و یک گل سرخ با جمالش از همه شگفتی های تو در می گذرد.

 

-گل های ما جاودانه از مردگان نگهبانی می کنند.

چون همه ما به شیوه ای غیر قابل فهم میدانیم که حضور ظریف و خواب آلوده آنان تمام چیزی است که می توانیم به مردگان تقدیم کنیم تا در مردن همراه داشته باشند .، بدون آنکه از غرور زنده بودنمان یا بیشتر از مردگان به نظر رسیدنمان، آنها را رنجانده باشیم.

 

-آنان که رومه های صبح را می خوانند از محیط پیرامون خویش می گریزند یا برای روزی که در پیش دارند توشه ای از حرفهای پیش پا افتاده بر میگیرند.

 

- زمان برای کودکان، چنان که همگان می دانند، آهسته می گذرد.

 

- همیشه تصور کرده بودم که جنگ طوفانی از آهن و پولاد است، اما اکنون می دیدم که می توانم آن را کم و بیش دنبال کنم چنان که گویی یک دست بازی شطرنج است.

 

- حالا می دانم که بیشتر از ارتکاب جرم، از این پشیمان بود که کاری بی معنی کرده است.

 

- من همیشه احساس می کردم که نگهبان رازی بودن لذت بخش تر از افشا کردن آن است.

 

- چاقوها، چاقوها و نه مردان که آلت دست آنها بودند، می دانستند چطور بجنگند. اشیا بیشتر از مردم دوام می آورند

 

-پدر مرحومتان یک بار به من گفت که نمی توان زمان را با روزها شماره کرد، بدان سان که پول را با دلار و سنت شماره می کنند، زیرا دلارها همه مثل هم هستند، حال آنکه هر روز و حتی هر ساعت، با روز و ساعت دیگر تفاوت دارد.

 

-  او مردی بود که می دانست مردان همه برای دانستن چه چیزی می آیند، مردی که مزه مرگ را چشید و پس از آن مبدل به یک قداره شد، و اکنون خاطره یک قداره است، و فردا نسیان خواهد بود، نسیانی که در انتظار همه ماست.

 

- اظهار کرد که جنگ، مثل زن، آزمون خوبی است برای مردان است و هیچکس نمیداند واقعاً کیست تا روزی که زیر آتش گلوله قرار بگیرد. ممکن است مردی خود را ترسو بداند و عملاً شجاع باشد.

 

- بی جهت خود را راضی کردن که مردی که از ترس خویش می گریزد به مراتب مرموزتر و جالب تر از کسی است که فقط شجاعت دارد.

 

- خداوند، قادر به تغیر گذشته نیست ولی می تواند بر تصوراتی که از آن می رود تاثیر بگذارد. این در قدرت خداست که از چیزی که زمانی بوده چیزی که هرگز نبوده است بسازد.

 

- یاد زنی که سی سال پیش او را ترک کرد، و اکنون می تواند بی رنج به یادش آرد،

مردی که میداند زمان حال هم آینده است و هم فراموشی،

مردی که خیانت کرده و به او خیانت شده است،

که ممکن است به ناگهان، هنگام عبور از خیابان، شادی مرموزی به او دست بدهد که نه از جانب امید، بلکه از معصومیتی کهن، از ریشه خود یا از سوی خدائی همه جا گیر می آید.

 

-در آن محله خشن ، هیچ مردی هیچگاه برای دیگران، یا برای خودش فاش نمی کرد که یک زن برای او اهمیت چندانی دارد، مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل می کند و به تملک در می آید، ولی آن دو عاشق شده بودند و این برای آنان نوعی تحقیر بود.


- .اون و امروز کشتم. بذار با همه خوبیاش اینجا بمونه و دیگه بیشتر از این بهمون صدمه نزنه.
- در حالیکه تقریباً اشک می ریختند، یکدیگر را در آغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یکدیگر نزدیک کرده بود، و این رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود و نیاز مشترک فراموش کردن او .

 

-اما من در او چیزی جز سربازی که جنگ هایش را در دیگر کشورها کرده و اکنون مجسمه برنزی است و نامش را به یک میدان داده است، نیافتم.

 

- ما همه بعد از مدتی به همان نظری که دیگران نسبت به ما دارند معتقد می شویم . وقتی دیدم مردم از من متنفرند من هم از خودم بدم آمد.

 

- دوستی همچون عشق و دیگر جنبه های این اغتشاشی که زندگی می نامیم خود راز بزرگی است. گاه احساس می کنم که تنها چیزی که رمز و رازی ندارد شادی است، چون هدف شادی در خود آن نهفته است.

 

- تا روزی که کوچکترین نشانه ای از پشیمانی باقی بماند، جرم هم باقی خواهد ماند.

 

- کور ترین احساسات یعنی میهن پرستی.

 

- تنها هدف های بر باد رفته می تواند علاقه یه مرد واقعی را بر انگیزد.

 

- عمل یک انسان چنان است که گویی همه انسان ها مرتکب آن شده اند. به همین دلیل بی عدالتی نیست اگر یک نافرمانی در بهشت تمام انسان ها را آلوده می کند، و به همین دلیل بی عدالتی نیست اگر مصلوب شدن مسیح یک تنه برای بازخرید آن کفایت می کند. شاید شوپنهاور حق داشت که گفت: من دیگرانم، هر انسانی همه انسان هاست .

 

- من مردی را لو داده ام که از من مواظبت می کرد، من وین سنت مونم. اکنون تحقیرم کن!.

 

- روانه قصری شدند عظیم که بر سر درش نوشته بود: من از آن هیچکس نیستم و از آن همگانم. پیش از آنکه وارد شوید در اینجا بوده اید و پس از آنکه خارج شوید در اینجا خواهید بود.

 

- یکی از عوارض تردید ناپذیر پیری این حقیقت است که چیزهای تازه، شاید بدان سبب که اصولاً حاوی هیچ چیز تازه ای نیستند و در واقع چیزی جز نسخه بدل های محجوبانه نیستند، نه توجهم را بر می انگیزد و نه خاطرم را مشوش می کند.

 

- گذشته سالیان خود ذاتی ما را تغییر نمیدهد، البته اگر کسی خود ذاتی داشته باشد.

 

- رومه نویسان برای فراموشی می نویسند حال آنکه او میخواست برای زمان و خاطره بنویسد.

 

- کجایید ای شب ها، ای تاریکی گرم و مشترک، ای عشقی که چون رودی پنهانی در سایه ها جریان داری، ای لحظه جذبه که در تو هرکسی هم خود است و هم او، کجایی ای پاکی و معصومیت آن جذبه، ای هماغوشی که در تو خود را گم می کردیم چنانکه خود را در رویا گم می کنیم، کجایی ای نخستین پرتو سپیده دم آنگاه که من او را تماشا می کردم.

 

- به عنوان یک مرد خیلی ترسو و بزدلم، برای اجتناب از دلشوره انتظار نامه ها، نشانی از خود را برای او نگذاشتم .

 

- عارفان، به یک گل سرخ، به یک بوسه، به مرغی که همه مرغان است، به خورشیدی که تمام ستارگان و خورشید است ، به کوزه ای شراب، به یک باغ و یا به عمل جنسی پناه می برند.

 

- شاعر ( که از این همه شگفتی که دیگران را به اعجاب آورده بود بر کنار می نمود) در پای برج ماقبل آخر، سروده کوتاه خود را که امروزه ما بی هیچ تردید با نام او پیوسته می داریم، و چنانکه اصلح مورخان تاکید می کنند، برای او مرگ و جاودانگی آورده، قرائت کرد. متن شعر مفقود شده است، کسانی برآنند که این شعر فقط از یک مصراع تشکیل می شده است، و آن دیگران معتقدند فقط از یک کلمه- آنچه مسلم و در عین حال باور نکردنی است اینست که تمامی قصر عظیم، با دقیق ترین جزئیات آن، با تمام چینی های منقش و هر نقش، بر روی هر چینی و سایه روشن هر فلق و شفق، و هر لحظه شاد یا غمبار در حیاط سلسله های جلیل قانیان، خدایان و اژدهایانی از گذشته ای نامعلوم در آن قصر سکنی گرفته بودند، در آن شعر مضمر بود. . همه ساکت بودند بجز امپراطور که فریاد برداشت: تو قصر مرا از من یدی! و تیغه شمشیر جلاد شاعر را دو نیم کرد.

- دیگران داستان دیگری نقل می کنند. می گویند هیچ دو چیز مشابهی در جهان نمی گنجد، و می گویند به محض آنکه شاعر شعرش را قرائت کرد قصر ناپدید شد، گویی ویران شد و با آخرین هجای شعر آخرین نشانه های آن هم محو گردید.

 

- در رباعیات می خوانیم که تاریخ جهان چیزی جز اندیشه و اراده خدا نیست که عینیت می یابد و خدا در آن می نگرد، این شیوه تفکر ( که نام فنی آن وحدت وجود است ) به ما اجازه می دهد این اعتقاد را داشته باشیم که احتمالاً فیتر جرالد شاعر ایرانی را باز آفریده است، زیرا هر دو در جوهر، خدا بودند یا صورتهایی موقتی از خدا .

هزارتوهای بورخس (3)

هزارتوهای بورخس (2)

هزارتوهای بورخس (1)

  ,یک ,ای ,های ,هم ,چیزی ,است که ,خود را ,که در ,است   ,از این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شرکت فنی مهندسی شایان توسعه البرز